نتایج جستجو برای عبارت :

یه قدم جلوتر

این منم قوی تر از همیشه 
به خودم تبریک می گم 
حالا وقتشه 
وقت کاری که بهمن 95 نمی فهمیدم یعنی چی 
اما حالا می فهمم 
فقط باید رفت جلوتر حتی اگه انگار همه چی از دست رفته 
حتی وقتی انگار هیچ چیزی نیست و ته قلب خالی شده
باید رفت
اون جلوتر چیزای بهتری هست 
جواب سوال ها 
پاسخی برای رنج ها و غم ها
بالاخره غبار می ره 
خورشید میاد 
چشم هام می بینه ...
 
× که به خورشید رسیدیم و غبار آخر شد 
× خورشیدی که درون هر کدوم از ماست 
خورشیدی که باید بیدار کنیم
خط کش دستمه
بیا بیا هوپ
Just 30 cm
لطفا 
keep distance
ممنون
دوست ندارم جلوتر برم
جلوتر بیای
به آدما که نزدیک میشی گندش درمیاد
بهت که نزدیک میشن گندش را در میارن
با لایه های اول ات اوکی هستم
  
Just 2 mins not more
بهتره ندونی زیر نقاب خوشگلش چیه 
آره دوست ندارم نزدیکم بشی
نزدیکت هم نمیشم 
Respect my privacy

روح وحشی
+حوصله ی ارتباط نزدیک با دیگران را ندارم .
هر چی دورتر بهتر و safer
++مثل لاکپشت توو خودم قایم شدم
دیگه هیچکس دلمو نمیبره
یکی از دانشجوهام برام ویندوز 10 اورجینال اورد
منم ویندوزم رو عوض کردم
نمیدونم چه مرگشه که ساعت رو نیم ساعت جلوتر نشون میده
یعنی الان ساعت 3 هست ولی میزنه 3:30
 
میخواستم درستش کنم
ولی واقعیتش حس خوبی داره
به ساعت نگاه میکنم و میگم اوه اوه ساعت 6 شد مثلا
بعد یادم میافته تازه 5:30 شده :-D
 
یک ماهی هست اوضاع همینه
هنوز که عادت نکردم و هنوز برام حس زرنگ بودن، برنده بودن و از این دست حس های خوب داره
 
گفتم از خوشحالی های کوچیکم با خبر باشید
 
دیروز بعد از راهپیمایی سوار تاکسی شدم چند قدم جلوتر دو تا آقای مسن و یه حاج آقا هم سوار شدن. هر وقت چشمم به این حاج آقا میخوره روسریمو جلوتر میکشم.البته همیشه موهام پوشیده هس ولی نمیدونم چرا اینجوری میشم. قبل از اومدن از خونه فراموش کرده بودم کارتم رو بردارم ‌کلی دویست تومنی توی کیف پولم بود. دویست تومنی های رو شمردم و نگه داشتم توی مشتم ولی  حاج آقای مهربون گفت کرایه همه با من.وقتی اومدم خونه مامان گفت تو که پول نداشتی چند روز پیش پولاتو من ب
همیشه یک قدم جلوتر باشید (راز اول موفقیت کودک)
از همان دوران نوزادی به فکر موفقیت کودک خود باش و همیشه در ورزش در بازی و یا در تحصیل شرایط را مهیا کنید که کودک شما حداقل یک قدم جلوتر از دوستان خود است.
این مطلب از را از سایت :کودکانی که مدل شدند
مطلب زیر نیز مهم میباشد:
برای موفقیت کودک چه آموزش هایی لازم است؟
مردی متوجه شد که گوش همسرش سنگین شده و شنوایی اش کم شده است…به نظرش رسید که همسرش باید سمعک بگذارد ولی نمی دانست این موضوع را چگونه با او درمیان گذارد. به این خاطر نزد دکتر خانوادگی شان رفت و مشکل را با او درمیان گذاشت.
دکتر گفت: برای اینکه بتوانی دقیق تر به من بگویی که میزان ناشنوایی همسرت چقدر است، آزمایش ساده ای وجود دارد. این کار را انجام بده و جوابش را به من بگو.ابتدا در فاصله ۴ متری او بایست و با صدای معمولی، مطلبی را به او بگو. اگر نشنید،
همان‌طور که در میدان رقابت ورزشی، قوا و نشاط شما جوانان از یک پیرمرد بیشتر است، در میدان رقابت و مسابقه به سمت معنویت هم توانتان بیشتر از یک پیرمرد است. یعنی همان‌طوری که اگر من و شما الآن مسابقه دو بدهیم، یقیناً شما جلوتر از من می‌افتید؛ اگر از نقطه واحدی به سمت عروج به‌مراتب معنوی هم حرکت کنیم، باز شما از من جلوتر می‌افتید. بنابراین قوّت و نشاط جوان، هم در زمینه مادّی و هم در زمینه معنوی، جوان است. این را قدر بدانید.
۱۳۸۲/۲/۲۲-رهبر انقلاب
سالها قبل روز جمعه توفیق حضور در نماز جمعه ی تهران را پیدا کرده بودم آن روز مرحوم هاشمی امام جمعه و شهید حکیم سخنران پیش از خطبه ی تهران بود .
شهید حکیم از دست صدام سالها در ایران زندگی می کرد و آخرین روز حضورش در تهران بود و این سخنرانی در واقع سخنرانی خدا حافظی ایشان از ایران بود . در این سخنرانی شهید حکیم از مردم ایران بخاطر مهمان نوازی تشکر کرد و متاسفانه وقتی به عراق وارد شد خیلی زود توسط بعثی ها ترور شد و به لقاح حق شتافت!
نکته اینجاست که آ
توی یکی از شبهای کوتاه زمستان که خیال میکردم لابد دیگر خبری از ترافیک و شلوغی نیست پشت ترافیک سنگینی گیر افتادم..ترافیکی که قاعدتا طبیعی نبود.ماشین ها به کندی حرکت می کردند و   هر چه جلوتر می رفتم ترافیک بهتر که نمیشد هیچ بدتر هم میشد.مدتی که گذشت و کمی که جلوتر أمدم تازه دستم آمد که ماجرا از چه قرار است.

ادامه مطلب
 
کسی که باورت دارد
یک قدم جلوتر از کسی است که دوستت دارد
دلم از نبودنت پر است
هر روز خاطراتم را الک میکنم و جز دلتنگی تو چیزی برایم نمیماند
نه تو آمدی
نه فراموشی
خیالی نیست
من کوه میشوم و پای نبودن هایت میمانم
اما ای کاش میدانستی بی تو تمام لحظاتم رنگ پاییزند
از این ساعت به بعد غروب رو دیگه دلم نمیخواد جلوتر بره. همینجور غروب بمونه و من پای لپ تاپ و گلدوزی و کتابام وول بخورم و توی تنهایی گل گلیم لم بدم.اما همیشه این ساعت میگذره و من باقی روز خودم رو محکم پشت چهره ایی که برای آدما ساختم قایم میکنم.
من این پست رو مینویسم تا این بار اونی که حرف میزنه تو باشی، نه من.
حتی اگه سال هاست حرف نزدی باهام. حتی اگه هیچوقت حرف نزدی باهام. حتی اگه میترسی یا دلت نمیخواد حرف بزنی باهام.
حالا بیا جلوتر و باهام حرف بزن. هرچقدر. هرچی. از هر کجا.
لعنت به این دورانِ منس :/
ماه رمضون شب نوزده بود 
این ماه هم که جلوتر افتاد گور به گور 
واقعا انصافه؟ کمردرد و سرفه های داغون ده روزه و شیفتای شلوغی که کارمو به سرم کشوند کم بود 
که خبر دامادی این گور به گور شده با منس! جلو افتاده! باید همزمان بشه؟ 
واقعا که هورمونای بدنم فکر می کنن اعصابمو انگار از تو جوب آوردم

راستی کوتاه کردم 
مردونه زدم  
توی حیاط یک خانه قدیمی، دو تا درخت بزرگ بود. یکی این طرف حیاط و یکی آن طرف حیاط.
چند تا مورچه نزدیک درخت این طرف حیاط، توی باغچه زندگی می کردند.یک روز مورچه کوچک به مادرش گفت: ای کاش می شد به باغچه آن طرف حیاط می رفتم تا از درخت بزرگش بالا بروم.به نظر من دنیا از آن طرف حیاط خیلی قشنگ تر است!
مادر مورچه کوچک آهی کشید و گفت: خیلی فکر خوبی است، اما تا وقتی که این مرغ و خروس ها توی حیاط هستند نمی توانی از آن عبور کنی. همین چند روز پیش که من از لانه کمی دور
نشسته ام روی صندلی، دست هایم را به هم گره زده ام ...
هرچه فیلم جلوتر می‌رود حس می‌کنم قلبم  تند تر می‌زند، بعد یک هویی از یک جایی به بعد بغض می‌گیرتم، بعدِ بعدِ بعد تر آن جا که مامانِ  از تلوزیون صحنه ی کشته شدن پسرش را می‌بنید، بغضم می‌ترکد و اشک هایم سرازیر می‌شود..
فیلم تمام شده ولی هنوز توی فکر فائزه و شهاب داستان هستم...
پتوی گرم ابرها تمام شهر را در آغوش کشیده. به دور دست‌ها که می‌نگرم، هیچ چیز نمی‌بینم، جز تودهٔ سیمابگونی که گویی تا بی‌نهایت ادامه دارد. یک‌جور عدم که دلم می‌خواهد در آن حل شوم و تمام این لاوجود را در آغوش بگیرم.
اما هرچه جلوتر می‌روم هستی بیشتر توی چشم و چالم فرو می‌رود. زمین، درختان، ماشین‌ها، دیوارها، آدم‌ها، آدم‌ها، آدم‌ها... و همهٔ ما محکومیم به بودن.
[مای بارد مای بارد]
از خلسه خودم بیرون می آیم. عمود چند بودیم؟ نگاه میکنم. هنوز خیلی مانده. نفس هایم روز آخری به شماره افتاده. سرم درد میکند. پوستم سوخته. پاهایم تاول زده. کمرم درد میکند. پلک هایم با کندی باز و بسته می شوند. دماغم جواب اکسیژن درخواستی مغز را نمی‌دهد دهانم باز شده. سید یک بسته مکعبی آب می‌دهد. «بخور آب بدنت کم شده» «نه».
[هلبیکم زوار هلبی]
دوباره از سیاهی پشت پلک ها، چشمم به روشنایی روز سلام میکند. درد ها دارند ضریب میگیرند. گاهی حت
اصول عمل آفندی در جنگ نرم 
 
رهبر معظم انقلاب اسلامی در دیدار اخیر بسیجیان، ضمن توصیه‌های خود به آنان فرمودند: «در جنگ نرم هیچ‌وقت عکس‌العملی عمل نکنید. البتّه پاسخ دشمن را باید داد، امّا بهتر از عکس‌العملی عمل کردن و واکنشی عمل کردن، عمل کردنِ کنشی و ابتکاری است. یک‌قدم همیشه از دشمنِ خودتان جلوتر باشید؛ حدس بزنید که دشمن چه‌کار می‌خواهد بکند، چه حرکتی می‌خواهد انجام بدهد، حرکتِ خنثی‌کننده و پیش‌گیرنده را قبل از او انجام بدهید؛ مثل
اگه دیدین یه دختری با لباسای توی خونه ، عبا به سر با موهای پفی و عینک دایره ای شکل یک نایلون صمون دستشه و درحالی که چشاش خواب آلوده داره از کنارتون رد میشه بهش سلام کنید ، چون اون منم که صبحی هوس نیمرو با صمون کرده :))))
*اگر نمیدونید صمون چیه باید بگم سه به هیچ از شما جلوتر هستیم :دی برای اطلاعات بیشتر گوگل کنید .
امرو عصر با مامانم و مادرم رفتیم بیرون کلی پیاده روی خانومای بد حجابم که فراوون بعد مامانم هی میگف فلانی لباسش چه قشنگه گفتم مامانی اصلا هم قشنگ نیست هرکس پوشش و تیپ خاص خودش داره . باز جلوتر رفتیم یه دختر یه مانتو نارنجی تند پوشیده بود مامانم گف چقدر رنگ مانتوش زنده است! گفتم مامان زنده نیست جلفه جیغِ اگه همینو من بپوشم جلف و جیغه اصلا هم قشنگ نیس مث هویج!
باز جلوتر رفتیم گف عه این مانتوش قشنگه :/ گفتم ماااااماااان اخه چرا فقط یه جارو میبینی ا
در کارهای سازمان پیشقدم و جلوتر از بقیه و برنامه ها باش.
تجربه ی پیش قدم بودن و جلوجلو کارهای مانده بر زمین را که در خانه انجام میدهی، ضمن اینکه کارها انجام میشود، آرامش روانی میگیری،   تصویری از تو می سازد که هم شایسته ای و هم برای رهبری شایسته تر از دیگرانی.
(تجربه مسافرت بابلسر-آبان 98)
در کارهای سازمان پیشقدم و جلوتر از بقیه و برنامه ها باش.
تجربه ی پیش قدم بودن و جلوجلو کارهای مانده بر زمین را که در خانه انجام میدهی، ضمن اینکه کارها انجام میشود، آرامش روانی میگیری،   تصویری از تو می سازد که هم شایسته ای و هم برای رهبری شایسته تر از دیگرانی.
(تجربه مسافرت بابلسر-آبان 98)
امام علی (ع)
 
زندگی کردن با مردم این دنیا 
همچون دویدن در گله اسب است... 
تا می تازی با تو می تازند.
زمین که خوردی، 
آنهایی که جلوتر بودند.. هرگز 
برای تو به عقب باز نمی گردند.
و آنهایی که عقب بودند، 
به داغ روزهایی که می تاختی 
تورا لگد مال خواهند کرد!
در عجبم از مردمی که 
بدنبال دنیایی هستند که روز 
به روز از آن دورتر می شوند 
و غافلند از آخرتی که روز 
به روز به آن نزدیکتر می شوند..
مرا صدا زد. مرد جوان، بیا جلوتر نترس. به چهره اش نگاه کردم، چهره ترسناکی نداشت. حتی لبخندی مهربانی داشت اما ناشناس بود. نمی دانم ناشناس بودن دلیلی می شود که سلام نکنم یا نه ولی من سلام کردم. لبخند خود را بیشتر کشید و گفت سلام. متوجه تردیدم از نزدیک نشدن شد و دوباره تکرارش نکرد. گفت: کسی را می شناسی شیشک برای فروش داشته باشد. گفتم: پدرم. گفت: چه خوب، کجا می توانم او را ببینم؟ نگاهم را از ناشناس بودن به خریدار ناشناس بودن تغییر دادم و گفتم: لطفا دنبا
از ظهر ذهنم مشغوله مثلث برموداس! واقعا چرا نمیتونن به خواص مغناطیسی اون پی ببرن؟؟
بعضیا میگن موجودات ماورایی هم درش وجود دارن! ینی واقعیت داره؟؟ اینی که میگن ناپدید شدن و هیچ خبری ازشون نیس میشه گفت اونجا بعد زمانم معنی پیدا میکنه دقیقا مث سیاه چاله های فضایی؟؟ ینی چندین سال بره جلوتر یا عقب تر! ینی تونل زمان!!!
ادامه مطلب
جمعه ای دیگر آمد و هنوز هم به تو نرسیده ایم
به آنچه رد خواست شما ست با حرص رسیده ایم
گرفته که شد به نا حق فدک و  هرزگی بیداد کرد
هنوز بر آن غصب محکم ایستاده اند و ترسیده ایم
هنوز مکرها تضادها در جامعه ات دارد،سخت است
سخت است از تو دور ماندن جای از تو قاپیده ایم
آخر این ظلم ها بر تو چیست به غیر از انزواست؟
منزوی از شما معصومین شدن،اینطور بوده ایم؟
پس از اندیشه ات بیاور سرشتی نو،توبه کردیم
با تو هستیم همیشه،پشت سر در راه ترسیده ایم 
ما جلوتر از
قدیم ها وقتی کسی رهبر بود واقعا قدرت داشت مثلا رئیس یک لشگر جنگی خودش قدرتمند و جنگجو بود و از همه جلوتر هم وارد جنگ می شد اما حالا چه؟ حالا می بینی یک نفر که قادر به کشتن حتی یک پشه هم نیست نه تنها وارد جنگ نمی شود بلکه در امن ترین نقطه کشور پناه می گیرد و هدایت یک ارتش  را در دست دارد. واقعا چه اتفاقی افتاده است؟
ادامه مطلب
ساعت حدوداً ۱۳:۳۰ بود که داشتم تو پیاده رو و تو گرما به سمت خونه میرفتم/ دیدم که یه مادری داره دخترشو با عصبانیت صدا میکنه که زود بیا/ اول تو دید نبود بعد که کمی جلوتر رفتم/ دیدم یه دختر کوچولوی خوشگل خندان و لبخند به لب داره با پرنده ها بازی میکنه/ بالا و پائین میپره/ و پرنده ها رو میپرونه/ خیلی صحنۀ قشنگی بود/ کاشکی از این صحنه هاهم ما تو زندگی داشته باشیم...
مردم چقدر احساسی برخورد می کنند! چقدر احساسی انتخاب می کنند! احساسی رای میدن! آدم حرص می خوره فقط! همیشه همینجوریما حتی موقع انتخابات :/
فکر کن دیشب شروین و گروه پایتخت حذف شدن! به جاشون خانوم عروسک گردان و پرهام و سما رفتن بالا :( 
با این اوضاع هر چی عصر جدید جلوتر می ره خوبا حذف می شن و جذابیتش به شدت میاد پایین.
+ حالا تعصبی روی نظرم ندارم ولی در هر صورت نظرم اینه :/
 
افکار منفیمثل شکستگی روى عینک آدم میمونههر جا رو نگاه کنی میبینیشتا زمانیکه بنا رو به منفی بافیو غر زدن و نق و نوق کردن بذاری،هیچوقت نمیتونی نیمه پر لیوان رو ببینی همینجوری میشه که هر جا میریبدشانسی پشت سرت میاد،هر جا میرسی مشکلاتت از توجلوتر اونجا اتراق کردهو بدبیاری پشت بدبیاریو به قول معروف: به دریا میرسی،خشک میشه! اما همینکه دیدگاهت تو عوض میکنی
 
 
ادامه مطلب
قبل التحریر:
برای آقای سجاد افشاریانِ عزیز کِ اخیرا بِ لیست علاقه مندی های شدیدم اضافه شده اند.
اویی کِ عجیب خودِ منِ منِ است کِ یک دهه جلوتر در کالبدی متفاوت وارد جهان شده است، گویی نمودِ انسانی اندیشه ها و نوشتارِ من، سال ها جلوتر از ذهنم بیرون جهیده باشدُ جان گرفته باشد.
اسکارلتِ دهه ی شصت...
در حوالیِ او هنوز هم دهه، شصت است.
انگاری کِ او را از بطن تاریخِ خاک گرفته بیرون کشیده باشند؛ همین قدر ناب، همینقدر دست نیافتنی...
....
 
آخ از این نمایشِ
دارم کتاب جنس دوم رو میخونم و این فکر ولم نمیکنه که چقدر تحریف شده؟چقدر سانسور شده؟نمیتونم هم انگلیسیش رو بخونم،چون زبانم اونقدر خوب نیست.خود همین ترجمه ش هم اونقدر قلنبه سلنبه نوشته شده که روزی یکی دو صفحه بیشتر نمیتونستم بخونم.الان که جلوتر رفته ام و به قسمت های زیستی رسیدم فهمش راحتتره.کاش یکی بود که هم فرانسه ش رو و هم ترجمه ی فارسیش رو خونده بود و می گفت که چقدر فرق میکنند.
هنگام غروب که می شود روی ماسه های نرم ساحل می نشینم و لحظات پایانی روز را با انگشت می شمارم . غروب دل انگیز دریا آرامم می کند ، روحم را صفا می بخشد و مرا در دنیای خیال فرو می برد.
نور خورشید روی آینه ی موج دار دریا می افتد و آن را همچون زر ناب جلوه می دهد.هیچ تکه ابری در آسمان وسیع دلم نیست.خانم خورشید به آرامی جایش را به ستارگان درخشان و آقای ماه می دهد و به نقطه ی دیگری از جهان می رود. چه زیبا خداحافظی اش را در فضایی شاعرانه می کند و می رود.
صحنه ی ز
این فیلم‌ هم عجیب عالیست. از آن‌هایی که حتما باید چند بار ببینم. یک بار در مدت زمان جشنواره دیدم و یک‌ بار هم همین امشب.
[اخطار! سعی کرده ام اسپویل نشود،‌ اما مطمئن هم نیستم که این‌ها اسپویل به حساب نیاید!]این‌طور شروع می‌شود که یک زندانی در زندان در حال تخلیه است گم می‌شود. آن‌ هم درست وقتی که زندانبان خبر ترفیع درجه گرفته و حالا گم شدن زندانی بدجور می‌تواند مقامش را نابود کند. آن هم برای کسی که به وظیفه‌شناسی و اداره‌ی درست زندان معروف
قبل التحریر:
برای آقای سجاد افشاریانِ عزیز کِ اخیرا بِ لیست علاقه مندی های شدیدم اضافه شده اند.
اویی کِ عجیب خودِ منِ منِ است کِ یک دهه جلوتر در کالبدی متفاوت وارد جهان شده است، گویی نمودِ انسانی اندیشه ها و نوشتارِ من، سال ها جلوتر از ذهنم بیرون جهیده باشدُ جان گرفته باشد.
اسکارلتِ دهه ی شصت...
در حوالیِ او هنوز هم دهه، شصت است.
انگاری کِ او را از بطن تاریخِ خاک گرفته بیرون کشیده باشند؛ همین قدر ناب، همینقدر دست نیافتنی...
....
 
آخ از این نمایشِ
تسبیحات حضرت زهرا(س) ذکری، شامل ۳۴ بار الله اکبر، ۳۳ بار الحمدلله و ۳۳ بار سبحان الله.بنابر روایات، این ذکر را پیامبر(ص) به حضرت زهرا(س) آموخت. در منابع حدیثی، روایات فراوانی درباره اهمیت تسبیحات حضرت زهرا(س) پس از نمازهای واجب روزانه آمده است.بر اساس روایتی که از زبان امیرالمومنین در منابع شیعی ثبت شده است، این ذکر را پیامبر به حضرت زهرا(س) آموزش داد. طبق این روایت، حضرت زهرا که از زیادی کارهای روزانه به سختی افتاده بود، قصد داشت از پدرش خادمی
یادمه توی دانشگاه که بودیم ، دانشگاه به هر دانشجو یک ماشین حساب کاسیو داد. اونوقت یکی از سرگرمی های تمام دانشجوها برنامه نویسی با این ماشین حسابها بود. خلاصه ما کارهایی با اون ماشین حسابها می کردیم که جای خالی کامپیوتر را برامون پر می کرد. یه جورایی مثل مسابقه بین دانشجوها بود که هر کسی یه کار محیر العقول تر می کرد با این ماشین حسابهای بدبخت، جلوتر میفتاد.
 
این هم یه خاطره ای بود که الان یادم افتاد
سبک شمردن نماز
دعا نکردن برای پدر ومادر

خوابیدن بین نماز مغرب و عشاء
لعنت کردن اولاد

اظهار فقر و تنگدستی نمودن
جلوتر از بزرگان و پیران راه رفتن

صبح زود به بازار رفتن و دیر از بازار خارج شدن و تا هنگام شب ماندن
پدر مادر را با اسم صدا زدن
ادامه مطلب
این فیلم‌ هم عجیب عالیست. از آن‌هایی که حتما باید چند بار ببینم. یک بار در مدت زمان جشنواره دیدم و یک‌ بار هم همین امشب.
[اخطار! سعی کرده ام اسپویل نشود،‌ اما مطمئن هم نیستم که این‌ها اسپویل به حساب نیاید!]این‌طور شروع می‌شود که یک زندانی در زندان در حال تخلیه است گم می‌شود. آن‌ هم درست وقتی که زندانبان خبر ترفیع درجه گرفته و حالا گم شدن زندانی بدجور می‌تواند مقامش را نابود کند. آن هم برای کسی که به وظیفه‌شناسی و اداره‌ی درست زندان معروف
این فیلم‌ هم عجیب عالیست. از آن‌هایی که حتما باید چند بار ببینم. یک بار در مدت زمان جشنواره دیدم و یک‌ بار هم همین امشب.
[اخطار! سعی کرده ام اسپویل نشود،‌ اما مطمئن هم نیستم که این‌ها اسپویل به حساب نیاید!]این‌طور شروع می‌شود که یک زندانی در زندان در حال تخلیه است گم می‌شود. آن‌ هم درست وقتی که زندانبان خبر ترفیع درجه گرفته و حالا گم شدن زندانی بدجور می‌تواند مقامش را نابود کند. آن هم برای کسی که به وظیفه‌شناسی و اداره‌ی درست زندان معروف
تاریک بود. خسته و گرسنه، اسیر خیابان‌ها بودم. چکمه
هایم تا زانو درون لجن‌ فرو رفته بود. دست و روی چرک، ناخن‌های کبره بسته، گیس‌های
وز شده در صورت. همینطور درمانده و تنها گشت می‌زدم. وحشت سردی تمامم را بغل گرفته
بود و ول کن نبود. شب در چنین حالتی برایت فقط شب است و دیگر خبری از آن زیبای
اساطیر درون شب نیست. منِ فراری از خورشید در آن اوقات، دنبالش می‌گشتم. وهم بود که
نواخته میشد. هیچ دری نمانده بود که نکوفته باشم، هیچ اسمی نبود که صدا نزده باشم،
 حس اون کسی رو دارم وارد یه غار تنگ شده . و هرجی جلو تر میره مسیر لیز تر و پرشیب تر میشه . اول که وارد غار شده ، به امید یه گنج خیلی با ارزش وارد شده . اما هرچی میره جلوتر ، فکر و خیال گنج با ارزش کمرنگ تر و کمرنگ تر میشه . اما مشکل فقط گنج نیست ، مسیر غار داره لیز تر و لیز تر میشه و با هر قدم اشتباهی که بر‌میداره ، لیز میخوره و چند قدم به عقب برمی‌گرده . و این کار حسابی کلافه‌ش کرده . وقتی لیز می‌خوره ، عصبی می‌شه و دست و پا می‌زنه اما فایده ای نداره
تازه فهمیدم چقدر در اشتباه بودمهمیشه فکر می کردم تو یک قدم جلوتری
دیروز فهمیدم آن یک قدمی که عقب بودم مانع دیدن آغوش باز و قدم های پیوسته ات بود
الان که با هم در دریای افکار قدم میزنیم رد 9 قدم از تو را جلوتر از خود میبینم
یقین دارم آنقدر صبور نبودی تا منتظر آن یک قدم از سوی من باشی و آن را نیز خودت برداشتی*
+
شب میلاد فکر کردم فقط من دلتنگم
توی معراج به خیال اینکه تنها خواهم بود نشستم اما سرشار از خاطرات شهدا و امام رضا شد در کنار جمع کوچکی که به
داشتم از شرکت چار میزدم بیرون برنامه نویس آقای محمد حسین خ بهم گفت دوباره سرور رو ریختی بهم داری میری؟ به خنده بعد مدیر پروژه آقای ی گفت آره ریخته بهم نذارم بره؟ گفت نه شوخی میکنم بعدش برنامه نویس خانم شکیلا میم گفت کار همیشگی ش وقتی بهم میرزه دَرِ میره؟!!!! بعد خداحافظی کردم و الکی خندیدم با شوخی شون! اومدم جلوتر که برنامه نویس آقای ایمان سین بهم گفت باز نری عکس بگیری بذاری اینستاگرام؟ بعدش بقیه شون شروع کردن به مسخره کردن و خندیدن!!!!!
خونه نبودم. زنگ زدن، شال و کلاه کردم رفتم ترمینال و دو ساعت بعدش پیش مامانم تو بیمارستان بودم.هر وقت که به زندگی کردن تو یه شهر دیگه فکر می‌کنم، به این دو راهی که می‌رسم، می‌شینم و جلوتر نمی‌تونم برم. یه بخشی از من میگه باید بمونم تا حداقل تو بدترین شرایط ۲ ساعت دیگه پیششون باشم.تنها فایده این دوراهی این بوده که دیگه اینقدر از پدرم نمی‌پرسم چرا نیرودریایی با اون شرایط رو ول کرد و با زن و بچه برگشت پیش خانواده‌اش.
پ.ن: مامانم مشکل ریوی داره،
دیشب خواب دیدم من و مایکل ( بازیگر نقش اول سریال فرار از زندان ) تو یک زندان گیر افتادیم و فرار میکنیم
اول از زندان زدیم بیرون چند تا نگهبان افتادن دنبالمون اونا رو پیچوندیم از یک راه دیگه رفتیم بعد یهو نور افکن ها روشن شدن نور انداختن رو ما طرف از بالا اسلحه گرفت سمت ما ،من گفتم مایکل کارمون تمومه ،مایکل گفت نه ،بعد نگهبان خواست تیراندازی کنه شلیک کرد ولی اسلحه خالی بود جلوتر مایکل خالیش کرده بود
بعد نفهمیدم چی شد بیدار شدم از خواب !!! خیلی خن
آدم‌هایی که بقیه رو درک میکنن و حواسشون به بقیه هم هست، دو هیچ جلوتر از آدم‌هایی هستن که به جز خودشون احدی رو تو این دنیا نمی‌بینن! اونا که فرقی بین مال خودشون و اموال بقیه نمی‌بینن، اگر آئینه ماشینی کنار خیابونِ پررفت و آمد می‌بینن به سمت داخل ماشین میچرخوننش، اونا که اگه پول کسی زمین میفته بهش میگن، اونا که درک میکنن این روزا جور کردن مدارک گم‌شده چقدر سخته و اگه کیف مدارک رو زمین می‌بینن برش میدارن تا یه جوری به صاحبش برسونن! 
ادامه مط
بیشترین ضربه‌ها را خوبترین آدم‌ها می‌خورند؛برای خوبی‌هایتان حد تعیین کنیدو هر کس را به اندازه لیاقتش بها دهیدنه به اندازه مرامتان؛زندگی کردن با مردم این دنیا همچون دویدن در گله اسب  است!تا می‌تازی با تو می‌تازند؛زمین  که  خوردی؛آنهایی که جلوتر  بودند؛هرگز برای تو به عقب باز نمی‌گردند!و آنهایی که عقب بودند؛به  داغ روزهایی که می‌تاختی تو را لگد مال  خواهند کرد!در عجبم از مردمی که به دنبال دنیایی هستند  که روز به روز از آن دورتر می‌شو
چند وقت پیش به اتفاق خانواده از یک مسیری رد می شدیم که دوطرفه هم بود، سمتِ ما و یکم جلوتر یه گودی خیلی بد بود که سال هاست وجود داره. همیشه وقتی به اون گودی می رسیدم از لاین مخالف می رفتم که داخلش نیفتم. امّا آخرین دفعه از سمت روبرو ماشین میومد و نمی شد کاری کرد و افتادم داخل گودی و احساس کردم جلوبندی ماشین داغون شد. همون لحظه ناراحت شدم و گفتم من اگه به جای این خونه ی روبرویی بودم یه لمری، سیمانی چیزی می ریختم داخل این گودی که مردم انقدر اذیت نشن.
برای همه ی ما پیش آمده؛ صبح یک روز سرد در حالی که با عجله به محل کار یا دانشگاه می رویم ناگهان متوجه می شویم که آب بینی مان هم راه افتاده و جلوتر از ما می دود! البته کاری از دست مان برنمی آید جز آنکه دست به دامن یکی دو دستمال کاغذی شویم. اما این مسأله دلیلی علمی دارد که در ادامه به آن خواهیم پرداخت.
ادامه مطلب
به گزارش همشهری آنلاین به نقل از ایسنا، علی مطهری در پاسخ به این پرسش که داخل انتخابات مجتمع با چه مسئله سیاسی همراه خواهید بود، اعتراف کرد: هنوز هیچ چیزی پیدا زدودن و باید جلوتر برویم تا بعدا رک شود. من با همه دوست هستم و مشکلی ندارم. وی نیز در پاسخ این سئوال که آیا صلاحیت شما در هیات های اجرایی از کار افتادن شده است، گفت: بله تایید شده است. جدال مطهری و کدخدایی درباره رد صلاحیت نمایندگان | عموم ای که جنجالی شد هیأت اجرایی صلاحیت علی شکوری ر
 
   بعلت عملکرد خوب صندوق { روش های ارتقاء سهم } ، تعدادی زیادی از سهم ها یک یا دو ماه بجلو افتادند و زودتر وام می گیرند. به همین علت قسط و میزان پس انداز در اقساط پایانی بیشتر شده است . که به اطلاع اعضای محترم رسانده شده یا خواهد رسید. برای تسهیل در پرداخت ، اعضاء می توانند مبلغ باقیمانده حود را تقسیط کنند.
 
انشا در مورد یک تصویر ذهنی انشا ذهنی در مورد طبیعت انشا در مورد عکس انشا ذهنی در مورد قاب عکس انشا تصویر نویسی ذهنی پایه هشتم عکس انشا انشا صفحه ٩٢ هشتم تصویر سازی پایه هشتم پیمایش صفحه
 
انشا درباره تصویر نویسی صفحه 84 نگارش هشتمتصویر اول : تابستان سوزان فرا رسیده است و باری دیگر عشایر مجبور به کوچ به ییلاق شده اند. این گرما برای افراد قبیله غیر قابل تحمل است و همه را کسل کرده است. اسب ها تشنه اند و دیگر نای راه رفتن را ندارند. بز ها و حیوانات دی
همه جا رو مه گرفته بود بوته های حرس نشده در هم پیچ وتاب خورده بودند. انتهای درختان قد بلند رو نمی شد پیدا کرد.هنوز گیج و مبهوت اطرافم رو نگاه می کردم.
از جام بلند شدم سویی شرت پاره پورم رو مرطب کردم به عقب برگشتم وبه بالای دره نگاه کردم،واو چه ارتفاعی من از این جا افتادم و هنوز زندم صدای پایی شنیدم به سرعت برگشتم کسی نبود؛حتما صدای باد بوده .
با اولین قدم بوته های سمت راست کنار درخت سوم تکان خوردند.شاید صدای حرکت خرگوش بوده. با هر قدم صدای پای با
در آشوب و هیاهوی اقتصادی کشورم، سعی میکنم افکارم رو توسعه بدم، پیشرفت کنم، الان که اینو می‌نویسم اراده‌م داره لحظه به لحظه بیشتر و بیشتر میشه. یه برنامه تقریبا واضحی دارم که شبیه کلبه‌ای تو مه هست هرچقدر جلوتر میرم کلبه واضح و واضحتر میشه تا دیگ کامل میشه دیدش و میرم میرسم به هدف. اینو میدونم که اگر مسیر رسیدن به هدف ‌‌‌‌‌‌دور باشه تو راه استراحت واجبه تا بتونم بقیه مسیر رو با انرژی برم، اگر مانعی باشه ازش رد میشم و وقتی که به هدف کلی‌م
2646 - «اسدالله علم» نخست‌وزیر، وزیر دربار و معتمد «محمدرضا پهلوی» در خاطراتش می‌نویسد: “عرض کردم «دوازدهم ژانویه که تاریخ تشریف فرمایی علیاحضرت شهبانو به پاریس تعیین شده، روز عاشوراست. اجازه فرمائید عقب بیفتد». خندیدند و فرمودند «چرا عقب بیافتد؟ بگو جلوتر بیافتد!»”منبع: خاطرات علم، جلد پنجم، ص 318 (3 آبان 1354)
دانلود فایل اصلی
دریم کست آخرین کنسول شرکت سگا بود که به تاریخچه 18 ساله شرکت خود در جهان پایان داد.این کنسول از طرف شرکت سگا جایگزین کنسول گرانقیمت سترن شد.این کنسول اول کنسول نسل ششم بازیهای ویدیویی بود که در تاریخ 5 مهر 1377 در ژاپن عرضه شد.دریم کست قبل از کنسول پلی استیشن 2 شرکت سونی، گیم کیوب شرکت نینتندو و ایکس باکس شرکت مایکروسافت وارد بازار کنسول های بازی در جهان شد.
 
کنسول دریم کست اولین کنسولی بود که به مودم مجهز شد و توانایی پشتیبانی و اتصال به اینترن
در پی پست قبل دارم فکر میکنم شاید نباید بیخودی حسرت گذشته رو خورد به خاطر کم کاری. چون ممکن ادم متوقف بشه در عوض رو این تمرکز کنم که اگه کار کنم ده سال دیگه کجام. نه که بگم ده سال پیش کجا بودم چون گذشته دیگه و نمیشه کاری کرد. شاید کار میکردم الان جلوتر بودم اما خب اگه الان کار کنم ده سال دیگه خیلی بهترم و شاید خیلی ضعف های الانمو نداشته باشم. گاهی باید قدر لحظه هارو دونست. به خصوص زمان حال رو. باید کار کردو نترسید. و به جلو رفت. من به آدم ده سال بعد ک
✅استاد حاج شیخ جواد مروی، از اساتید درس خارج حوزه:اگر طلبه شش ماه از وقتش را صرف منهج شناسی کند و تطبیقاتی در کنارش داشته باشد، ادعا می کنم هشت سال از نظر فقهی از دیگران جلوتر است.بنده نسبت به چند نفر از فقهای شیعه که به اعتقاد من سرسلسله تحولات فکری و فقهی بودند، منهج شناسی فقهی کردم و نتایج بسیاری عظیمی از این کار بدست آمده است. نسبت به دیدگاه‌های فقیهانی از جمله شیخ طوسی، ابن ادریس، علامه حلی، شهید اول، آیت‌الله خویی، حضرت امام خمینی، مر
سعی دارم از این به بعد فرصت های طلایی رشد رو که از دست میدم اینجا بنویسم تا بعدا ببینم و عین چی حسرت بخورم.
صبح ساعت شش تو برف کلی وایساده بودم تو برف تا تاکسی گیرم بیاد برم سر کار.نیم ساعت طول کشید تا ی ماشین برام نگه داشت و صندلی حلوش هم خالی بود، ماشین تمیزی هم بود.قبل از سوار شدن دیده بودم ی خانم - به گمانم ی دختر - زودتر از من اومده و منتظر تاکسیه.من رفتم جلوتر از اون وایسادم. چند کوچه بالاتر.زرنگی کردم مثلا. سوار ماشین شدم و از کنارش رد شدم.به
 وبه اتاق بایگانی برگشتم، این بهم ریختگی کلافه‌ام میکرد، از کوله پشتیم جانمازم رو بیرون کشیدم و به گوشه‌ی اتاق رفتم وچندتا زومکن‌ و کاغذ رو جابجا کردم تاجایی رو باز کنم برای پهن کردن جانمازم، به نماز ایستادم، همه‌ی خستگیم با نماز و عبادت پریده بود.
 
میخواستم هرچی زودتر به این اوضاع قارشمیش سروسامانی بدم.
هر چی جلوتر میرفتم، میدیدم که به اسکن نیازدارم بلند شدم، کمرم خشک شده بود، دستم رو پشت کمرم گذاشتم.
#کپی‌ممنوع⛔
مشاهده مطلب در کانال
به گزارش سفیر جنوب به نقل از فرارو؛رئیس قوه قضائیه مبارزه قاطع با فساد را دستور کار اصلی قوه قضائیه برشمرد و گفت: در مبارزه با فساد، هیچ خط قرمزی نداریم، در خود قوه قضائیه با مواردی مواجه و متوجه شدیم رشوه‌هایی اخذ شده است که بهت آور است؛ از آپارتمان‌های ششصدمتری گرفته تا ویلا‌های چهارهزارمتری در شمال که در نوع خود کم نظیر است. البته متهمان بازداشت و اموال نامشروع آن‌ها ضبط شده است.
حجت الاسلام رئیسی افزود: هیچ کدام از مشکلات کشور،حل ناشد
یه جاهایی انقدر کم میارم که دلم میخواد بگم "باشه! تو بردی. تسلیم! " ولی نه. من دیگه بیشتر از این ظرفیت شکستن ندارم. این روزا بیشتر گارد میگیرم به کسی که بخواد دلش برام بسوزه یا نگرانم باشه. خستم از خیلی چیزا.  اما اینبار خستگیه رو وسیله ش کردم که بتونم خودمو بکشم بیرون ازین قضایا. اینبار جای جا زدن اونقدر زمین میخورم تا بالاخره یه جایی از مسیر بتونم جلوتر از بقیه هم مسیرا، یکم با خیال راحت نفس بگیرم برا چاله های بعدی. من خوب یاد گرفتم که این مسیر د
نظام اسلامی، جهان و جامعه‌ای را می‌خواهد بسازد پیشرو، با ارزش‌های متعالی، متدیّن، پایبند به شرایع الهی، با گستره‌ی بی‌انتهای افق دید. نگاه انسانی که در جامعه‌ی اسلامی و نظام اسلامی زندگی میکند، برای آینده هیچ محدودیّتی ندارد، در هیچ جهتی؛ نه‌فقط در جهات معنوی، [بلکه] در جهات مادّی و در جهات علمی، هیچ محدودیّتی وجود ندارد؛ افق دید، بسیار جلوتر و پیشتر و فراتر از آن چیزی است که بلندهمّتان عالم قائلند؛ در جامعه‌ی اسلامی، افقِ دید، خیلی
رابطه برای من رقص تانگو است. کنش و واکنشی پیوسته. هر قدم من تنها در صورتی معنادار می‌شود که شریکم قدم بردارد. پای‌اش را بگذارد جلو، با فاصله‌ای متناسب از من. اگر شریکم گمان کند عشق، مثل علف هرز خودش رشد می‌کند، هر چه من آفتاب و آب بیاورم و مثل مادر زمین بستر خاک بشوم برایش، بی‌فایده است. حالا گاهی نیمه‌شب‌ها تمرین تانگو می‌کنیم. اگر یکی‌مان اشتباه کند، آن دیگری هم کاری از پیش نمی‌برد. اما صبر لازم است و صبوری لازمه عشق است و عشق مسبب رویش
یکی مدام غر می‌زند و از شرایطش ناراضی‌‌ست. یکی عیب‌هایی که از چیزها و جاها، هرگز، به چشم‌ت نیامده، جلوی نگاهت می‌آورد، تا از این به بعد, آن شی یا مکان مثل قبل به نظرت کامل و خوشایند نباشد. یکی از قضاوت‌ها و کدورت‌های شخصی‌اش با آدم‌ها، همین آدم‌های نزدیک و عزیز زندگی‌ات، مدام توی گوشت می‌خواند؛ تا حال تو را هم نسبت به آنها مکدر کند. یکی جلوتر می‌رود و انتظار دارد تو هم مطابق نظر و دلخواه او، روابطت را با آدم‌ها تغییر دهی یا محدود کنی.
-این روزها پرم از حس خوب، حال خوب و افکار خوب و میتونم بگم 80 درصدش بخاطر کتابهاییست که خوندم و روم اثر مثبت گذاشته، کاشکی همتون مثل من میبودید و این حس عالی رو تجربه میکردید، حسی عاری از سرزنش کردن و غر زدن. حسی که فقط میبردت رو به جلو جلوتر از رویاهای زیبایی که در سر داری
- پنج ترم از شروع کلاس زبانم گذشت ( از ترم 9 شروع کردم) و توی این پنج ترم غیر از یکیش که مشترکن با سیامک اول شدیم، تاپ استیودنت شدم و الان بی صبرانه منتظرم چهارشنبه بشه و برم ببین
دیشب خواب دیدم پسرم با مار بازی می کرد. مار بزرگی بود و من نگران بودم هر لحظه او را نیش بزند. اما او با مار رفیق بود و راحت می توانست گردن مار را طوری بگیرد که او را نیش نزند.
 
مار در خواب اغلب دشمن خانگی است. چیزی شبیه دوست بد.
صبح که او را می رساندم به او گفتم مراقب رفقایش باشد و خوابم را برایش گفتم.
خوابها از بیداری جلوتر هستند و هشدارهای پیش از تحقق هستند.
البته خواب مار می تواند به معنای ثروت هم باشد. خصوصا این مار چاق و چله ای که با پسر من دوست
امروز برای اولین بار در عمرم دیدم یکی از شلوارام یه کم بهم گشاد شده! فک میکنم از همون زمانی که به دنیا اومدم تا قبل این مسئله همیشه وزنم رو به رشد بوده و تا حالا فقط کوچیک شدن لباسام رو تجربه کرده بودم.
دیشب سرگذشت ندیمه رو تموم کردم. کتاب واقعا خوبیه. منو به فکر فرو میبره. داشتم فکر میکردم "زن" یعنی چی؟ واقعا من چی هستم؟ منظورم از دید جنسیتمه... یه جا عمه لیدیا میگه "معمولی" اونیه که بهش عادت کردی! وقتی به این شرایط عادت کنی، این میشه معمولی!
فک میک
آن روز تنها بودم؛ و من و تو ساعت‌ها با هم حرف زدیم. باران برای تو که آن سر شهر بودی زودتر شروع شد و برای من که این سر شهر بودم دیرتر آمد. تمام چیزهایی که غلط بودند حس درست بودن داشتند. یا آن عید را یادت هست؟ و آن کتاب را؟ باآنکه سرت شلوغ بود برای خواندنش وقت گذاشتی؛ و در آخر حتی دوستش نداشتی؛ و من فهمیدم چقدر من و تو فرق داریم؛ و فهمیدم چقدر می‌توانیم حس‌های جدید از هم یاد بگیریم. یا آن روز را یادت هست که گفتی شب حالت بد شده بود؟ و من چقدر از اینکه
جلوتر برو من بعدا میام
چرا؟
میخام گریه کنم
نه صبر کن 
چی شد؟ 
گریه ام نمیاد
اگه جایی از دیالوگا جا ننداخته باشم باید همین باشه... 
دوست داشتم فیلما تمام وقت خودما جای جهان قصه گذاشته بودم...اینکه بدونی فقط سه ماه دیگه زنده ای حال عجیبیه.. هروز توی زندگی به بهونه های مختلف میخای دیگه نباشی اما وقتی بهت بگن فقط سه ماه دیگه زنده ای میخای هرجور شده باشی به جهنم که دنیا باب میل ات پیش نمیره .. چی میکشن ادمهایی که میدونن تا کی زنده اند؟؟
پ. ن سینما خصوصی
هو سمیع
.
#قسمت_چهارم
.
نمی دونم کنجکاوی بود یا هرچیز دیگه ولی جلوتر رفتم و به حرفاشون گوش دادم
تا جایی که من فهمیدم داستان اینجوری بود که یه روستای اهل تسنن بودن که کلی پیگیری برای بهتر شدن کیفیت بهداشت کرده بودند اما خب هنوز هم پزشکی تو اون منطقه وجود نداشت
یعنی در واقع باید گفت هیچ پزشک فارغ التحصیلی واسه طرح حاضر نبود که اونجا رو انتخاب کنه
ادامه مطلب
دارم به این فکر میکنم که هیچ چیز اتفاقی نیست :) 
مدتی هست برنامه ی قطعی یک سال آینده ام رو ریختم و احتمالا تو این یک سال تو این شهر خواهم موند... 
اول که پیشنهاد کار بعد از فارغ التحصیلیم از طرف اول مسئول اورژانس بیمارستان "ب" و بعد هم دیروز از طرف رییس دانشکده امون برای بیمارستان خصوصی خودمون... 
آشنا شدن با یه گروه تو کافه ی محبوبم و شرکت کردن تو جلساتشون و ملاقات آدم های متفاوت ، درست وقتی که قراره تو این شهر دیگه کسی کنارم نباشه تا چند ماه آیند
اگر در رابطه ای هستید که به اندازه ی کافی دوست داشته نمی شوید لطفا ادامه ندهید .
خودتان را توجیه نکنید که بالاخره روزی دوستم خواهد داشت .
با اینکار هر چه جلوتر می روید زخمی ترمی شوید .
گویی بر روی تردمیل در حال دویدن هستید .
هرچه می دوید ، به خواسته هاتون نمی رسید ،  و 
نیازهاتون  برطرف نمی شود و بیشتر عصبانی و خشمگین می شوید و برچسب عدم تعادل هم می گیرید .
به خودتان نگویید که اگر دوستم نداشت با من نمی ماند .
شما با توجه کردن به او حس ارزشمندی و دوس
لپ تاپی که از سال ۸۹ همدممه، در آستانه خراب شدنه:(
یادتونه اواخر تابستون یه قحطی اومده بود؟ اون موقع لپ تاپم خراب شد! به شدت داغ میکرد. فنش به کل خراب شده بود. قطعات لوازم الکترونیکی هم هیچ جا پیدا نمیشد:/ ... خلاصه یه فن پیدا کردیم براش ... اما بازم فن خوب کار نمیکنه و در آستانه خراب شدنه دوباره:(
گیم او ترونز رو که نصفه ول کرده بودم دوباره شروع کردم (چون که میدترم نزدیکه و به هر حال یه جوری باید گند بزنم به نمرم:)) . اواسط اپیزود ۹ سیزن ۲ بودم که دیدم ل
یک. fluctuation در موضع نسبت به یک نفر در شرایط ثابت برای من آزاردهنده‌ست. مثلاً وقتی صحبت می‌کنیم و امیر یهو و واقعاً یهو استحضاش می‌گیره، فوق‌العاده عصبانی میشم و راه‌حل جدیدم اینبار انفعال نبود و آزار متقابل بود که شرایط رو برای من بی‌نهایت بدتر می‌کنه چون مجبور میشم خودم نباشم. انتهای قضیه راحت نبودن با کسی هم طرف رو ندیدن و نزدیک نشدن به حوالی‌شه و اغلب به "به خیر و سلامت" منتهی میشه متاسفانه.|دو و سه. لوث شدن عبارت "تسامح و گفت‌وگو" تویه ی
یک. fluctuation در موضع نسبت به یک نفر در شرایط ثابت برای من آزاردهنده‌ست. مثلاً وقتی صحبت می‌کنیم و امیر یهو و واقعاً یهو استحضاش می‌گیره، فوق‌العاده عصبانی میشم و راه‌حل جدیدم اینبار انفعال نبود و آزار متقابل بود که شرایط رو برای من بی‌نهایت بدتر می‌کنه چون مجبور میشم خودم نباشم. انتهای قضیه راحت نبودن با کسی هم طرف رو ندیدن و نزدیک نشدن به حوالی‌شه و اغلب به "به خیر و سلامت" منتهی میشه متاسفانه.|دو و سه. لوث شدن عبارت "تسامح و گفت‌وگو" تویه ی
امروز روز اول شروع من بود 
خدا رو شکر تونستم خوب بخونم.درسته ۵ ساعت کمه! ولی هر چی جلوتر میرم بیشترش میکنم
(خداجونم فردا هم مثل امروز کمک کن)
پ.ن:راستی امتحانامون از هفته بعد شروع میشه و واقعا فرصت عالیه برای جبران کم کاری هام.
 
وقتی‌که فن الکتریکی مورد استفاده قرار می‌گیرد، می‌توان آن را روی کندانسور و یا روی رادیاتور نصب کرد. اگر فن کندانسور جلوتر از رادیاتور ماشین نصب شده باشد، در این حالت فن بگونه‌ای نصب می‌شود که هوا را از بیرون مکیده و روی سطح کندانسور می‌‌دمد (وضعیت رانشی). در صورتیکه فن کندانسور در پشت کندانسور و در مقابل موتور نصب شود، هوا را از روی سطح کندانسور مکیده و به سمت موتور می‌دمد.
شرایط استفاده از فن الکتریکی نسبت به شرایط بکارگیری آنها متفاو
ساعت ۹و۳۰ دقیقه شب بود که رفتم رمز دومو فعال کنم! نشد! 
موقع برگشت از یه کوچه تاریک و خلوت که صدای قدم های خودمو میشنیدیم اومدم. 
وسطای تو تاریکی پشت درخت دوتا جوون بودن که کلاه گذاشته بودن و داشتن سیگار دود میکردن 
دستامو تو جیبای سویشرتم مشت کردم ... چند قدم جلوتر وقتی از بین دوتا تیر چرتغ برق رد شدم 
سایمو نگاه کردم که به فاصله کمی ازش یه سایه دیگه هم دیده میشد! 
دروغ چرا؟! ترسیدم :-/ یه لحظه تو ذهنم اومد که حتی اگر ترسیدی، ترستو بروز نده! 
 خیل
بسم الله الرحمن الرحیم
+ مشغول آماده کردن بیمار برای گرفتن ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ نوارقلب بودم که بلند داد زد! 
یجوری سرم داد که از ترس دو قدم عقب رفتم! 
گریه م گرفته بود! اشک پشت چشمم جمع شده بود،همونجوری بی حرکت واستاده بودم که پدرش با شرمندگی و مظلومیت تمام بهم گفت من معذرت میخوام واقعا شرمنده ام! ببخشید دخترم
گفتم اشکالی نداره حاجاقا!میدونم اون الان متوجه حرفاش نیست! 
نگهبان رو که جلوی در اتاق بود صدا زدم بیا
 جمعه ای دیگر آمد و هنوز هم به تو نرسیده ایم
 به آنچه رد خواست شما ست با حرص رسیده ایم
 گرفته که شد به نا حق فدک و  هرزگی بیداد کرد
 هنوز بر آن غصب محکم ایستاده اند و ترسیده ایم
 هنوز مکرها تضادها در جامعه ات دارد،سخت است
 سخت است از تو دور ماندن جای از تو قاپیده ایم
 آخر این ظلم ها بر تو چیست به غیر از انزواست؟
 منزوی از شما معصومین شدن،اینطور بوده ایم؟
 پس از اندیشه ات بیاور سرشتی نو،توبه کردیم
 با تو هستیم همیشه،پشت سر در راه ترسیده ایم 
 جمعه ای دیگر آمد و هنوز هم به تو نرسیده ایم
            به آنچه رد خواست شما ست با حرص رسیده ایم
 گرفته که شد به نا حق فدک و  هرزگی بیداد کرد
           هنوز بر آن غصب محکم ایستاده اند و ترسیده ایم
 هنوز مکرها تضادها در جامعه ات دارد،سخت است
          سخت است از تو دور ماندن جای از تو قاپیده ایم
 آخر این ظلم ها بر تو چیست به غیر از انزواست؟
         منزوی از شما معصومین شدن،اینطور بوده ایم؟
 پس از اندیشه ات بیاور سرشتی نو،توبه کردیم
         با تو
زن‌ها از طولانی شدن منبر خسته شده‌اند. بچه‌دارها کلافه شده‌اند و به لطایف الحیل بچه‌ها را ساکت می‌کنند. جوانترها گوشی‌ها را بیرون آورده‌اند مثل دختر جوان کنار دستی من که سرعت پیام فرستادنش مثال زدنی است. دو تا خواهر که جلوتر از من نشسته‌اند، روسری‌هایشان را مرتب می‌کنند، پی کفشهایشان می‌گردند که زودتر بروند تا به مجلس ختم برسند. پیرزنی که روی صندلی با مقنعه رنگی نماز نشسته بی‌حوصله از زمان تمام شدن مجلس می‌پرسد. چند نفری به گرما م
گفتی نکته‌ها چون تیغ پولادست تیز. گفتی گر نداری تو سپر واپس گریز. درسته؟ یادته؟ 
یه قدم رفتم عقب. اما شیرین می گفتی و چاره نبود از المپیاد. چاره نبود. سوار قطارِ اجباری بودیم که می‌رفت تا بیفته تو درّه. چه می‌دونستم دره‌ست. فکر می‌کردم سپر هم دارم تازه.
معجب و سپرِ پوست‌پیازی به دست اومدم. با شمشیرت ایستاده‌بودی اون‌جلو. گفتی با این آرامش و دین و ایمونت که نمی‌شه جلوتر رفت. هرچی داری رو باید بذاری و بیای. فک می‌کردم سپرم جوابه. دین و ایمونم
یادمه ۱۳_۱۴ سالم بود که با مامان و بابا و رضا و مهدی رفتیم حج عمره. اول هم رفتیم مدینه...
یادش به خیر. تنهایی توی مسجدالنبی نشسته بودم. یه دختری کمی جلوتر نشسته بود. هر دومون هم قرآن جلومون باز بود. من خسته شده بودم از خوندن ولی اون طوری صفحات رو تند تند ورق می‌زد که به منم انرژی می‌داد برای ادامه. برای همین سعی کردم خودم رو بهش برسونم. منم هی تند تند می‌خوندم ولی به یه جایی رسید که دیگه بریدم! جالب اینجا بود که اون دختر نه تنها خسته نشده بود، حتی
کتاب ده قاعده طلایی در کار
نویسنده: ریچارد تمپلار
مترجمین: مهدی قراچه داغی- حسین رحیم منفرد
انتشارات پیک بهار
چاپ اول- 1383
کتاب در مورد آموزش نکاتی است که در ضمن کار کردن باید آنها را دانست تا بقیه بهتر و بیشتر شما را بشناسند و پله های ترقی را طی نمایید. نکاتی که تمپلار با زیرکی و فراست در طی سالها کار و تجربه بدانها دست یافته است.
چند نمونه از سرفصل ها را با هم مرور می کنیم:
بدانید در تمامی مواقع داوری می شوید.
یک قدم جلوتر حرف بزنید.
سیستم را بشن
حدود ساعت شیش و نیم:
گفت امشب می ری مسجد؟ با دستم اشاره کردم به مانیا که داشت گریه می کرد.گفتم کجا برم؟اینجا خودش روضه است.
 
به الینا و مانیا گفتم عقربه بزرگه بیاد رو شیش اگه حاضر بودین،حرکت وگرنه لباسامو در میارم و همگی می شینیم ته خونه.
 
ساعت ده و نیم:
بابام گفت برسونمتون گفتم نه خودمون می ریم.
 
کمی بعد:
مسجد پر بود..بیرون هم فرش انداخته بودن و مردم نشسته بودنیه پنج شیش قدم رفتم جلوتر گفتم بریم حسینیه..فقط یه خانم نشسته بود..یه دور چرخیدم و بی
بالاخره اینجا هم برف اومد ...
از این برف کریسمسی ها... اینبار نشسته ... قشنگه
کاش تا اخر زمستون بباره 
دلم تنگ شده بود 
کاش میتونستم برم بیرون و بهونه ای به اسم درس و کنکور نبود و من میتونستم لذت ببرم ...
پنجره ی اتاقم رو به کوچه است و اسمون ...پرده هامو زدم کنار فقط نگاش میکنم ...
الان تهرانه و سخت مشغول... کاش بود باهم میرفتیم ...
البته فامیل همشون پایه ان بخوام برم    اونا از من جلوتر راه میفتن ولی خب عذاب وجدان درس دارم .... عقبم خیلی عقب ...
 
میشه دعا کن
#زندگی_به_سبک_مهدی (۲۵)
بسیاری از جوان های ما دارای چشمی پاک هستند و ناموس مردم را ناموس خود میدانند، در روایات آثار بسیاری برای بستن چشم از حرام ذکر شده است، دیدن عجایب، رسیدن به نعمت های بهشتی، زندگی راحت و حفظ خانواده از نگاه دیگران بخشی از آن است اما شهید محمد مهدی، قدمی جلوتر بود. مادر شهید می گوید در آن سالها که در دانشگاه قبول شد و به تهران رفت به او گفتم تا وضعیت خوابگاه روشن شود، به خانه یکی از اقوام برو ولی مهدی گفت: آنها دختر دارند، گ
هرچه مسیر جلوتر میرفت و من از بخش های اتاق عمل دار فاصله میگرفتم انگار علاقه ام را فراموش میکردم...اخیرا وقتی کسی میپرسید هنوز هم ارتوپدی?شانه بالا می انداختم و میگفتم:"نمیدونم،معلوم نیست"...امروز اما پسرک از اتاق عمل ارتوپدی عکسی نشانم داد.دکتر با تمام قدرت با دریل درحال سوراخ کردن استخوان فمور بیمار بود و خشونت میله های متعددی که وسط استخوان فرو شده بود خودنمایی میکرد ...یک آن قلبم لرزید و دوباره به تپش افتاد...خدایا این علاقه را از من نگیر...
+
اولین تبریک رو اپراتور شرکتی که سیم‌کارتم رو ازش گرفتم بهم گفت، هفته پیش تقریبا، وقتیکه زنگ زدم تا رمز پیام تلفنیام رو بپرسم و برای تایید هویت تاریخ تولدم رو پرسید... دومین نفر زهرا بود که یه روز جلوتر تبریک گفت و باعث شد باقی بچه هام تبریکاشونو روونه کنن!
بعد خونواده بودن، و این بین سه نفر که واقعا فکر نمیکردم بعد یکسال یادشون مونده باشه! پیر، دوست پلژیکی‌م که تا حالا همو از نزدیک ندیدیم! باران که باز امسال شگفت زده و شرمنده کرد❤️ و هم خونه
خونه نبودم. زنگ زدن، شال و کلاه کردم رفتم ترمینال و دو ساعت بعدش پیش مامانم تو بیمارستان بودم.هر وقت که به زندگی کردن تو یه شهر دیگه فکر می‌کنم، به این دو راهی که می‌رسم، می‌شینم و جلوتر نمی‌تونم برم. یه بخشی از من میگه باید بمونم تا حداقل تو بدترین شرایط ۲ ساعت دیگه پیششون باشم.تنها فایده این دوراهی این بوده که دیگه اینقدر از پدرم نمی‌پرسم چرا نیرودریایی با اون شرایط رو ول کرد و با زن و بچه برگشت پیش خانواده‌اش.
پ.ن: مامانم مشکل ریوی داره،
امروز بی هیچ مناسبتی، بی هیچ تولد و شهادتی می خواهم با شما حرف بزنم بانوی خوبی ها... 
صدای خواهش مرا می شنوید و تشنه شفاعتم، تشنه این حس عجیب ناب که نسبت به شما دارم، بانوی مهربانی ها، فداکاری ها، زنده کننده تمام زنانگی های ناب و عفیف، و ای معنای ناب مادر. 
نه شما را درست و حسابی می شناسم و نه می شود آن طور که باید شناخت،اما این را خوب میدانم که محبت شما در وجود آدم رخنه می کند، پس حتما روحی بزرگ دارید که این گونه انسان را حیران خودش می کند، نمی خ
با سلام خدمت همه دوستانامیدواریم در این ایام تنتون سالم باشه و دل‌هاتون شاد
بین این همه درس و آموزش مجازی و اخبار کرونا و... تصمیم گرفتیم یک مسابقه بین دانشجوهای هر سال ورودی دانشکده، راه بندازیم که البته صرفا یک مسابقه نخواهد بود و نخواهد ماندمسابقه R&P...همه ما  تو مراحل مختلف تحصیلی و کاریمون گاهی اوقات نیاز داریم روی مسائل مختلف تحقیق کنیم و اون تحقیقمون رو در یک جلسه رسمی و جلوی افراد زیادی ارائه بدیم‍‍مثال بارزش دفاع از پروژه کارشنا
قرار نبود دوم خرداد اینقدر غمگین باشه، منظورم اینه قرار نبود با سالگردش غمگین‌تر شیم،‌ قرار بود حال‌مون توی سالگردش بهتر باشه،‌ توی تقویم ببینیمش و بخندیم... حیف!متولدین خرداد ۷۶ الان ۲۲ سال‌شونه و در آستانه کسب مدرک کارشناسی هستن؛ یه سری شون ازدواج کردن و حتی بعضیاشون بچه دارن... این موقع‌ها آدم می‌فهمه چقدر پیر شده.بعد از مدت‌ها کتابخونه رو‌ مرتب کردیم. با گرون شدن کاغذ فهمیدیم‌ باید خیلی بیشتر قدر کتاب‌هامون رو بدونیم. و من کلی کتا
ما را برای رقابت تربیت کرده‌اند.
برای ربودن موفقیت از دست هم‌کلاسی.
برای شاگرد اول شدن، برای رتبه‌ی بالاتر در کنکور. برای کنار زدن هم‌کاران به قصد مدیر شدن. برای سبقت‌گرفتن در رانندگی و جلوتر بودن به هر قیمت.
تربیت ما بر مبنای قیاس شکل گرفته است، هر کی زودتر، هر کی بزرگ‌تر، هر کی زیباتر، هر کی پولدارتر و این‌گونه در نهاد ما همواره جنگی نهفته است برای «ترین» شدن.
ما محتاج یک انقلاب تربیتی هستیم. پس فرزندانمان را آن‌گونه که خودمان تربیت نش
 
۵ عادت تضمینی که شکست در کنکور را حتمی می کند
 
1 - عدم برنامه ریزی
لازم نیست برنامه ی شما بی نقص باشد.در دنیای واقعی به جای کمال گرا ها، از کسانی قدردانی می شود که کاری انجام می دهند
2 - ترس از امتحان کردن
«شما صد درصدِ فرصت هایی که با بی تفاوتی از کنارشان عبور می کنید را از دست می دهید». 
به قول معروف «مهم نیست چقدر اشتباه کنید، یا سرعت پیشرفتتان چقدر کند باشد، با این همه باز هم از همه ی کسانی که هیچ تلاشی نمی کنند جلوتر هستید»
ادامه مطلب
دقیقه ی ۹۰ بود، بین داور و کمک داور اختلاف افتاد چقدر وقت اضافه بهمون بدن، یه‌هو گفتن تمومه و اصلا همین ۹۰ دقیقه کافی بوده! باختیم، آبرومون رفت و دست از پا درازتر رفتیم توی رختکن. همه رفقا تی شرت هاشون رو درآوردن و انداختن کف زمین، اما من دفترچه ام رو برداشتم تا ببینم مشکلاتم چی بوده و یادداشت شون کنم.‌ از اون سال ها خیلی می گذره، اون موقع ۲۱ ساله بودم الان ۳۷ ساله. هنوز هم غیرمجاز می خونم و جایی توی وطنم ندارم، اما می خونم! من روز به روز پیشرفت
روزهای اول در مقابلش مقاومت می کردم.خب دلیل اصلی ام هم این بود که اصلا از فرزاد فرزین خوشم نمی آمد.تا اینکه گول خوردم یک روز نشستم پای دیدنش،آن هم چه دیدنی ، در طی یک روز ده قسمتش را دیدم و فرزاد فرزین شد یکی از کاراکترهای باحال برایم.هرچی قسمت های سریال جلوتر می رفتند کلیت و جزئیت موضوع قصه جذاب تر می شد.موضوعی که هیچ کس این طوری بهش نگاه نکرده بود،بازیگرهایی که در نهایت اوج از پس نقش هایشان برآمده بودند،گره های قصه که به ترتیب و واضح باز میش
دارم به این فکر میکنم چقدر همه چی به خودم بستگی داره.انگشت اشاره باید سمت خودم بگیریم ،نباید برای حال خوب و بدم سراغ بازجویی  از آدمهای دنیام باشم .این منم که انتخاب میکنم چطور روزا و زمانم طی بشه.این منم که انتخاب میکنم زمانم را چطور و با چه کسی صرف کنم.من میتونم هر روز کتب تخصصی رشته ام بخونم و اطلاعاتم را افزایش بدم و یه گام جلوتر برم از جایی که هستم.من میتونم کلی کتاب جدید  بخونم و ذهن و نگاهم را باز کنم نسبت به مسائل فراتر از حیطه درس و رشته
بسم رب...
 
به مدتی که گذشت فکر می کردم..
 
اولین روزی که توی هویزه دیدمت.. روی یکی از تخت ها توی آلاچیق نشسته بودم که با مادر اومدی...
مادر جلوتر بودن.. وقتی رسیدی و از کنارشون گذشتی، برای اولین لحظه دیدمت.. یادمه موهای جلوی پیشونیت رو باد بهم می ریخت..
توی طول صحبتمون، فقط داشتم تعجب می کردم... چطور ممکنه همون حرفایی که می خواستم بزنم، از دهن شما میومد بیرون..گاهی می گفتم نکنه پیش خودت فکر کنی که من دارم از قصد حرفات رو تکرار می کنم..
.جلوتر..فاتح دماو
کنار کوچه منتهی به خونمون یه پارکه که وقتی برف میاد عجیب نمایی میشه یه سال اگه اشتباه نکنم 86 قبل از دومین برف بزرگ رشت. یه برف حدودا سبک بیست سانتی متری اومد همه پارک سفید شد درختای کاجم کاملا سفید شدن با این که حتی پایه درختام زیر برف نرفته بودن. ما بچه های کوچه هم اون مناطق از سر بی کاری و تعطیل شدن مدارس چرخ میزدیم و برف بازی می کردیم. یه آقایی رو دیدم گوشیش (اون زمان گوشی لمسی کم بود از این نوکیاها داشت) رو درآورد شروع کرد از کوچه عکس گرفتن. او
درست زمانی که میخام برم به علی بگم بریم یه صحبتی بکنیم یکم درد و دل کنم و یکم افکارم منظم بشه، منی که اصلا ازین کارا نمیکنم مگر در مواقعی که نوشتن جواب نده و خودم هم خسته بشم از مواجهه مستقیم باهاشون، علی میگه فاز غم دارم بریم صحبت کنیم. و من یک اقیانوس آرام فکر و خستگی دارم.
طبیعتا من سکوت میکنم علی بگه. این کارو یک عمر تمرین کردم. همیشه من کمتر گله کردم و بیشتر شنیدم چون مسئولیتم بیشتر بوده همیشه.
اما الان یک ترسی دارم،‌ شاید نتونم به علی کمک ک
دو تارک دنیا؛ تانزن و آکیدو در راهی گل آلود باهم مسافرت می کردند. جلوتر زنی زیبا را می بینند که نمی تواند از راه پر گل عبور کند
تانزن مودبانه پیشنهاد کمک می دهد، مسافر را به دوش گرفته و از خیابان رد می کند و اورا بدون هیچ حرفی طرف دیگر پیاده می کند.
آکیدو هراسان می شود، براساس یک قانون رهبانی، راهبان اجازه ندارند به زنان نزدیک شوند چه رسد زیبارویی غریبه را لمس کنند.
پس از کیلومتر ها طی طریق، آکیدو دیگر نتوانست جلوی خودش را بگیرد: "چطور توانستنی

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها